یا عالم...

کتاب هایی هست که انسان را دیوانه می کند. "من او"ی امیرخانی برای من اولین آن ها بود و حالا بعد از چند سال کتاب خواندن "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" دومینش.

احساس شباهت می کنم میان نثر خودم و آقای مستور (که البته به گرد پای ایشان هم نمی رسم!).اما سبک نوشتاری همان است که من همیشه دوست داشتم این گونه بنویسم. این که هر اتفاق بدی هم که در داستان بیفتد ، اشکالی نداشته باشد. «من دانای کل هستم» و می توانم هر بلایی سر شخصیت هایم بیاورم. این که هیچ ابایی نداشته باشم از اینکه وسط یک متن ادبی چند جمله از آهنگ مورد علاقه ام را -حالا انگلیسی باشد یا فارسی- جا دهم.و این شخصیت هایم شدیدا واقع بین باشند و داستان اصلا مهربان تمام نشود! نمی دانم چرا اما احساس تعلق شدیدی به این سبک کافکایی و صادق هدایتی می کنم. هر چند دوست ندارم سرنوشتم شبیه این دو نفر شود.

حالا اصل این نیست. اصل، ستایش این کتاب آخر است. کتابی که در میانه مجبورت می کند از عمق واقعیت بغض کنی. که شخصیت مردش می تواند گریه کند. مجبورت می کند به سر خودت بکوبی وقتی دارد از زبان نگار حرف می زند و ناگهان می بینی در همان خط، گوینده نوید شده است و او داستان را ادامه می دهد. نه در فصلی جداگانه که در ادامه ی حرف نگاری که کیلومترها دورتر است.

کتابی که هر بار تو را به پاورقی می کشاند و داستانی از داستان های گذشته و ارتباطشان با این داستان. انگار که مستور یک دنیا برای خودش دارد، با یک عالمه شخصیت با سرنوشت های معین. که همه را از روز اول می دانسته، اما رو نمی کند. مجبوری چند تا از کتاب هایش را بخوانی تا بفهمی عاقبت چه بر سر "امیرماهان" می آید. مستور «دانای کل» را به تو می باوراند.

نثری که باعث می شود وقتی شب با آن به خواب می روی، حتما با کابوس دردناکی از خواب بیدار شوی. داستانی که وقتی به 15 صفحه ی آخرش می رسی، اشتیاق برای خواندنش را زیر اشتیاق برای تمام نکردنش له می کنی. 15 صفحه ی آخر را می گذاری برای بعد که داستان دیرتر تمام شود... که به قول نویسنده «مصیبت خواندن کتاب» بیشتر طول بکشد.

همیشه با چشم های خیس از کتاب های مستور جدا می شوم. از غم هیچ های واقعی کتاب دلم می گیرد. به قول خودش پرده ی نازک شفافی جلوی چشمم شروع به لرزیدن می کند و پلک که بزنم، جای جوی باریکی روی صورتم می افتد. اما این بار حقیقت آن قدر آرام هجوم آورد که به پهلو خوابیدم تا بدون این که پلک بزنم قطره ای از گوشه ی چشم راستم پایین آمد. از روی بینی ام گذشت و به خیسی چشم دیگرم رسید. و قطره ی بعدی و بعدی و متکا زیر چشمانم خیس شد...

پ.ن: در این چند سال شاهکارهای دیگری هم خوانده ام. مثل کوری، 1984 یا کتاب های دیگری که با آن ها گریه کرده باشم. اما مستور و امیرخانی برایم از جنس دیگری هستند.

Narge30، شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱، 23:24 |

template design by: e.vakili